قارچ سمی
ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 88/7/15:: ساعت 1:6 صبحسلام.
این رو برای تو مینویسم؛
هر چند که مطمئن نیستم بخونیاش،
یا اینکه وقتی میخونی، بفهمی مخاطباش هستی.
- - - - - -
امشب هم تنها بودم،
مثل چند شب قبل و بعد.
اینبار بعد از «شمسالعماره» و شام و تماسهای معمول،
یاد سی.دی.های فیلم افتادم.
«اسپاگتی در 8 دقیقه»،
«رستگاری در 8 و 20»،
و «قارچ سمی».
. . . «قارچ سمی» . . .
*
مرحوم «رسول» رو نمیشه دوست نداشت و نمیشه زیاد هم دوست داشت.
چند سالی بود که باید با اعتماد به نفس و حفظ اعصاب فیلمهاش رو میدیدی.
اینبار هم گل کاشته بود،
بهخصوص اونجایی که به «جمشید» بهزور تزریق میکردند،
یا اونجاییاش که به گردن پسر ایدزیه سرنگ میزدند.
و تو یاد فیلم «مادر»ش میافتادی و صحنه خردکردن شیشه اتاق
و بریدن دست «گلشیفته».
«مادر»ش هم اعصابخوردکنی بود.
اما تو حتی نمیتوانستی «نسل سوخته»اش رو دوست نداشته باشی.
البته از «مزرعه پدری»اش چیزی نمیگی، چون تو خواب و بیداری دیدیاش.
چی بود در کارهای سالهای آخر مرحوم؟
یک تکنیک روایت روابط
که از «هیوا»یاش دلات را برد.
یادت هست؟
این فصل را با من بخوان، باقی فسانه است
این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است
از «هیوا» که بگذریم،
بیشتر روایتهایاش، روابط بین نسلی بود.
و اینجا،
توی «قارچ سمی»،
چهطور «جمشید» رو به «میترا حجار» پیوند میزنه؟
**
اگر دوست داری اعتراف میکنم.
خیلی نمادها و روایت انتزاعی و معماگونهاش رو نمیفهمم.
معناهای غایی پشت پردهاش رو هم.
اما نمیدونم چرا با این همه نفهمی،
گاهی،
خودم رو جای آدمهاش میذارم.
**
ما یه سری آدمهای معمولی هستیم
که اگه مردم بدونن چیکارهایم،
حاضر نیستند زیر جنازهمون رو بگیرن.
ما رو خدا بزرگ میکنه یا کوچیک،
عزیز میکنه یا ذلیل.
حالا فرض کن دیگران رو به خودت خوندی و دنبال خودت کشوندی،
فرض کن اونها روت حساب کردن و خدا هم أظهر و ساتر شد.
خودت رو هم میخوای گول بزنی پسر؟
خود آدم میدونه که چیکاره است.
بذار یه نفسی بکشی.
مرد باش،
با خدا باش.
با خدا
***
من فقط نمیدونم چی دارم که فکر میکنم دوستات دارم،
قدر همه فهمام،
قدر همه زندگیام.
و فکر میکنم تو هم دوستام داری،
انقدر که همه چیز رو برام خلق کردی و مهیا.
خدا جون، چی ازم میخوای؟
فقط یه چیزی بگو که بتونم.
یا علی
- - - - - -
این رو برای خودم مینویسم؛ هر چند که مطمئن نیستم بخونماش، یا اینکه وقتی میخونم، بفهمم مخاطباش هستم.
+ این هم قسمتهایی از یک پیام خصوصی:
«وقتی که خدا رو لمس میکنیم خیلی لذت بخشه... وقتی دستهاش رو میبنیم...
فقط دعا کنیم یه لحظه ما رو به خودمون وا نذاره...
و این بهترین دعا برایمون هستاش که خدا همهاش نگاهمون کنه...»